۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

ایستگاه

مسافرانی بی مقصد
و صندلی هایی که از ازل خاطره ام جایی نداشته اند !
کودکی گرسنه از مادر بوی نان داغ را می خواهد ...
جوانی
دست زیر چانه
بر بخار شیشه تشنگی ماهی را می کشد ...
پیرزنی دلخوش که پیاله ای به همسفرش می بخشد در راه
من اما ...
هنوز ایستاده در کنار آخرین ردیف ،از خفقان قلبم فریادی می سازم ...
اقا همین ایستگاه جهان نگه دار ...
پیاده می شم !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر